دلنوشته دختر با شهدا...

آن ها چفیه داشتند…

من چادر دارم!!!

آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند…

من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم…

آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود…

من چادر می پوشم تا از نفَس های آلوده دور بمانم…

آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند…

من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم…

آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند …

من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم…

آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند…

من چادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم…

هفت تا نماز غفیله...

بعضی ها وقتی می روند آن قدر سبکــــ بارند که آدم بهشان غبطه میخورد …

تو وصیت نامه اش نوشته بود :

فقــط هفتـــ تا نماز غفیله ام قضـا شده لطفا برایم بخوانید …

.

.

.

شهید علی چیت سازان