یك شب سعید به من گفت:« مامان دعا كن شهید بشوم من از خانواده شهدا خجالت می‌كشم» به او گفتم: سعید شاید صلاح باشد كه شما حضور داشته باشید و خدمات بیشتری انجام دهید. با نارضایتی سری تكان داد. فردای آن روز به جبهه رفت و 4 روز بعد در عملیات مرصاد از ناحیه پا مجروح شد. دو روز بعد به خرم‌آباد رفتیم تا سعید را در بیمارستان ملاقات كنیم. روحیه شادی داشت و شوخی می كرد ولی با این حال از اینكه مجبور بود در بیمارستان باشد ناراضی بود. یكی از افراد فامیل به شوخی گفت:«آقا سعید وقتی از بیمارستان مرخص شدید باید آستین ها را بالا بزنیم و یك فكری برایت بكنیم» ازبیماستان كه مرخص شد به خانه بازگشت و گفت: «مادر هنوز كه آستین‌هایت پائین است، پس من دوباره می‌روم جبهه.»

 

راوی:مادر شهید